مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشتی هم فشاندی
گذشت از من ، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی ؟
( فریدون مشیری )
نمی گذرند نگاه های پر حسرت مدعیان
نمی گذرند حرفهای عاشقانه گلهای رنگارنگ
نمی گذرند رطوبت بوسه های بچه گانه
نمی گذرد یاد ایام باران های نوازش گر
و چه سخت
می گذرند سایه های عدالت بر بام خانه های عشاق
می گذرند ادعای مدعیان عشق باز
وچه سخت تر
می گذرد آنچه در آینه رو به روی خود می دیدیم
می گذرد از آنچه به جسم معنا می دهد
و رنج آور ترین حقیقت تلخ دنیاست که
نمی گذرد که میگذرد نمی گذرد
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشتی هم فشاندی
گذشت از من ، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی ؟
( فریدون مشیری )
به
تو دستمیسایم و جهان را درمییابم،
به تو میاندیشم
و زمان را لمسمیکنم
معلق و بیانتها
عریان.
میوزم،
میبارم، میتابم.
آسمانام
ستارهگان و زمین،
و گندم عطر آگینی که دانه می بندد
رقصان
در جانِ سبزِ خویش.
از
تو عبورمیکنم
چنان که تُندری از شب.ــ
و فرومیریزم