تا که پابندت شوم از خویش میرانی مرا
دوست دارم همدمت باشم ولی سربار نه
قصد رفتن کرده ای تا باز هم گویم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ولی اصرار نه
گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه
پ.ن :امروز از اون روزاییه که دلم میخواد هرچه زودتر تموم بشه
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسیهای شبانه
میخورد بر مرد تنها
میچکد بر فرش خانه
باز میآید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم، نمیفهمم
کجای قطرههای بی کسی زیباست؟
گاهی
فقط یک حاشیه ی امن و آرام میخواهی ؛
به دور
از تمامِ دوست داشتن ها..
به دور
از تمامِ دلتنگی ها،،
به دور
از تمامِ خواستن ها ، نخواستنها ... حرفهای نیش دار شنیدن ها ...
تو باشی
و یک فنجان قهوه ی داغ ، چند تکه شکلاتِ تلخ..
و یک
موسیقیِ ملایم ،
چشمانت
را ببندی ، لم بدهی وسطِ یک بیخیالیِ مطلق..
و تا
چشم کار می کند ؛ عینِ خیالت نباشد ...!!
هنگامی که از رسیدن به تو ناامید شدم
خودم را زدم به فراموشی
اما کجای این فراموشی به فراموشی می ماند؟ وقتی هر روز
به وقت تنهایی ام سراغی از خاطراتت میگیرم
لب پنجره می ایستم
خیره به نقطه ای نامعلوم
فرق زیادی ست جانم
فرق زیادی ست بین کسی که فراموش میکند با کسی که خودش را به فراموشی میزند.....