مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشتی هم فشاندی
گذشت از من ، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی ؟
( فریدون مشیری )
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد،
دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های!نخراشی به غفلت گونه ام را؛
تیغ
های،
نپریشی صفای زلفکم را؛
دست
و آبرویم را نریزی؛
دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
بالهایم بوی پرواز گرفته اند
از وقتی که تو
در افق زندگی درخشیدی
انگار بهار
هدیه ی دستهایت بود
تمام شاخه های دلم جوانه زده
پر از شکوفه شده باغچه ی قلبم
و من
از غنچه های سپید
عطر تو را می بویم
همان که توی آن شب سرد پاییزی
مرا به سرزمین عشق دعوت کرد
و امید را به نگاهم پیوست
وتـــو را
تــو را
به من بخشید
نمی گذرند نگاه های پر حسرت مدعیان
نمی گذرند حرفهای عاشقانه گلهای رنگارنگ
نمی گذرند رطوبت بوسه های بچه گانه
نمی گذرد یاد ایام باران های نوازش گر
و چه سخت
می گذرند سایه های عدالت بر بام خانه های عشاق
می گذرند ادعای مدعیان عشق باز
وچه سخت تر
می گذرد آنچه در آینه رو به روی خود می دیدیم
می گذرد از آنچه به جسم معنا می دهد
و رنج آور ترین حقیقت تلخ دنیاست که
نمی گذرد که میگذرد نمی گذرد
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشتی هم فشاندی
گذشت از من ، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی ؟
( فریدون مشیری )