فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم ...
اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند!
فقط او میتواند مرا بشناسد!
او حتماً می فهمد ...
می خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم:
" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت !
" صادق هدایت
پ ن : چقد این شعر به دلم نشست براتون گذاشتم
مرگ یک هیـچ بزرگ است و دنیا همه هیچ
من و تو گمشده در وسعت یک عالمه هیچ
دل هر آینــه لبریز جـــهان من و توست
پس هر آینه اما همه هیچ و همه هیچ
منِ آواره یِ در وسعتِ یک عالمه هیچ
اولین صفحـــه تقدیر دو دستم پـر پــوچ
دومین صفحه این قصه بی خاتمه هیچ
بــی تــو اقلیم زمین در نظرم یک کف خاک
هفت دریا همه در چشم ترم یک نمه هیچ
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه بغض
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه هیچ
فقط اون قسمت نوشته صادق هدایت که نوشته"می خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگی..." خیلی مفهوم داره بنظرم.
"بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین"
ما نشستیم و ندیدیم جز این زمزمه هیچ
زندگی، یک شبِ بی شادیِ یکسر کابوس
کاش برخیزم ازین خوابِ سراسر غمِ هیچ
زندگی کردن من مردن تدریجی بود ..آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم