و آنگاه که در تلاطم امواج خروشان زندگی،قلبی بی روح و روحی بی عشق،خراش می خورد،و صدای شکستن تکه هایش را که به هزاران طرف پرت می شوند،کسی نمی شنود،آیا حرفی برای گفتن باقی می ماند؟آیا می توان حتی نیم امیدی را در دل خود بارور ساخت؟
آه که اگر اینگونه نمی شکستم و اینگونه زندگی،روحم را چون کودکان خیابانی به بازی نمی گرفت...
آه که اگر فقط یک بار دیگر زمان،این شعبده باز بی رقیب،فرصت زندگی کردن را نزد من به ودیعه
می گذاشت،قلبم چنین شکسته و مخدوش از خاطرات گذشته،روزگار نمی گذراند.
.
.
.
.
.
باید با که بگویم که دیگر قلبی برای دوست داشتن ندارم؟
باید چگونه بگویم که به آخر راه رسیده ام؟
دست هایم خالیست
و درونم سرشار...
پرم از آرزوهای پوشالی
...و دلم خوش است به خواب شیرین شب بو
و رهایی گیسوان بید در دستان وحشی باد...
و چه زیباست،
پشت پا زدن به آن هایی که تو را رنجاندند!
و چه خوب است،
گاه گاهی دروغ بگویی به دلت
و نگذاری که بداند،
بی نهایت تنهاس
به اخر رسیده ام..... فوق العاده بود
این روزها بهت زده ام
چطور میشود همه کسِ یک نفر باشی
و از لحظهای تا لحظه ی دیگر، دیگر هیچ چیزی برایش نباشی ؟؟
چطور میشود یک نفر همه کس زندگیت باشد...
حتی اگر خودش دیگر نباشد ؟
سلام
بله خوب مهمه:|
نه ، من فقط انتخابشون میکنم :)
تا حالا یه دل نوشته بیشتر ننوشتم:)
باشه حتما :)
سلام
اون دلنوشته هارو تو قسمت نظرا نذاشتم
براتون پیغام شخصی کردم:)
زیبا بود...
آیا حرفی برای گفتن باقی می ماند؟آیا می توان حتی نیم امیدی را در دل خود بارور ساخت؟