روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه
و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا
کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در
داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد
تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار
پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه
شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او،
خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر
روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته
شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد
. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی
روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
سلام... اولین بار به وبلاگتون سر میزنم. خیلی زیباست خیلی... انشالله موفق باشید. به ما هم سر بزن خوشحال میشیم. اگه خوشت اومد لینکم کن. من شما رو لینک میکنم با اجازتون. پاینده باشید...
آسمون شب
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 ساعت 19:06
سلام مسعود جون خیلی قشنگ بود مگه میشه تو وبت مطلب قشنگ نذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قربونت بابابزرگم حالش اصلا خوب نیست تو آی سی یو بستری شده براش خیلی دعا کن خیلی تنهام دلم می خواست یکی هم بود منو دلداری می داد خوش باشی
آسمون شب
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1390 ساعت 20:41
سلام عزیزم خوبی؟ امروز یکم هوشیاری بابابزرگم بهتر شد تو رو خدا براش خیلی دعا کن ببخشید که فعلا نمی تونم زیاد بنویسم خوش باشی
سلام عمو مسعود.خوبی تو ؟ چه خبرا؟ قالبو عوض کردم و یه قالب ساده و سبک گذاشتم . ممنون از راهنماییت. داستانت خیلی زیبا بود . ما پیرمردا دل نازک شدیم دیگه .اشکم در اومد.
ممنون عمو سیا
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام. حال و هوام عوض شد اخرشو خوندم
اپم
سلام
خیلی قشنگ وتاثیر گذار بود.
سلام... اولین بار به وبلاگتون سر میزنم. خیلی زیباست خیلی...
انشالله موفق باشید. به ما هم سر بزن خوشحال میشیم. اگه خوشت اومد لینکم کن. من شما رو لینک میکنم با اجازتون.
پاینده باشید...
سلام مسعود جون
خیلی قشنگ بود مگه میشه تو وبت مطلب قشنگ نذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قربونت
بابابزرگم حالش اصلا خوب نیست تو آی سی یو بستری شده
براش خیلی دعا کن
خیلی تنهام دلم می خواست یکی هم بود منو دلداری می داد
خوش باشی
سلام عزیزم
خوبی؟
امروز یکم هوشیاری بابابزرگم بهتر شد
تو رو خدا براش خیلی دعا کن
ببخشید که فعلا نمی تونم زیاد بنویسم
خوش باشی
سلام..داستان جالبی بود...وقتی یه حرفو متفاوت بنویسی عکس العمل ها هم متفاوت میشه..
هوشمندانه ست!!
سلام عمو مسعود.خوبی تو ؟
چه خبرا؟
قالبو عوض کردم و یه قالب ساده و سبک گذاشتم .
ممنون از راهنماییت.
داستانت خیلی زیبا بود .
ما پیرمردا دل نازک شدیم دیگه .اشکم در اومد.
ممنون عمو سیا