روزهای رفته را نیازی به شمارش ِ انگشتان نیست !
انگشتها را مشت کن !
زیر چانه بگذار !
و روزهای نیامده را چشم به راه باش،
من در روزهای نیامده ،آمده ام !
دیروز:باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه...
و اما امروز:
باز باران بی ترانه
با تمام بی کسی های شبانه
میخورد بر مرد تنها
میچکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم...نمیفهمم...
کجای قطره های بی کسی زیباست؟
نمیفهمم چرا مردم نمیفهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد
کجای ذلتش زیباست؟؟؟
نمیفهمم...
کجای اشک یه بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟؟؟
نمیدانم...
نمیدانم چرا مردم نمیدانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
نمیفهمم کجای مرگ ما زیباست؟؟؟
یاد آرم روز باران را
یار آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
میدویدم زیر باران... از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان میداد
فقط من بودم و باران و گل های خیابان بود
نمیدانم کجای این لجن زیباست؟!!!
بشنو از من کودک من
پیش چشمم مرد فردا
" که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد... فقط جاریست برای عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد"
خدا هم خوب میداند
که این عدل زمینی عدل کم دارد...
دلبسته
ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند
دلم نمی آمد دورشان بیندازم .هنوز همان ها را می پوشیدم
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود
می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
و می گفتم:چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم
می نشستم و می گفتم : زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار
.می نشستم و می گفتم:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم
......... پارسایی از کنارم رد شد
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است
و زیباترین خطر..... از دست دادن
تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ....برایت دنیا کوچک
است و زندگی ملال آور
.جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که
بزرگتر شده ای
رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا
پا برهنه نباشی؟
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر
سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام
هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور
انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت
حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست
وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست
سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم، میشوم قد یک
کف دست خاک
که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه
یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه
یا مشتی سنگریزه، تهته اقیانوس؛
یا حتی خاک یک گلدان باشد؛ خاک همین گلدان پشت
پنجره
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت
هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه، خاک باقی بماند،
فقط خاک
اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به او
اجازه داده نفس بکشد
ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد.
یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق بشود،
انتخاب کند، عوض بشود، تغییر کند
وای، خدای بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاک
انتخاب شده هستم
همان خاکی که با بقیه خاکها فرق میکند
من آن خاکی هستم که خدا از نفسش در آن دمیده
من آن خاک قیمتیام
که می خواهم تغییر کنم......... انتخاب کنم
وای بر من اگر همین طور خاک باقی بمانم
الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..
بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که
بخشیده می شویم